چند وقت پیش توی ماشین بودیم که تعریف کرد فلان همکارش را دیده و پرسیده قصد بچه دوم را ندارید؟ گفته که با وجودی که همه کارهای بچه با خانمم هست ولی میگه بیا بریم تو کار دومی.
حرفش باورم نشد! نه اینکه بگویم دروغ میگوید! نه! ولی اینقدر به عنوان وظیفه از کارهای من میگوید و تازه همیشه شاکی است که خیلی بد کارهایم را انجام میدهم که باورم نشد. یعنی خواست از من تعریف کند؟یا چه؟!!!!
منظورش هر چه که بود به حال الان من توفیری ندارد. شب دوستان به تئاتر می روند و ازش خواستم ۲ ساعتی نازبانو را نگه داردتا من هم بروم. قبول نکرد! به همین سادگی! و من در بلاهت خودم در اصرار به بچه دوم مانده ام! و دارم کم کم به این نتیجه می رسم که قید این اصرار احمقانه را بزنم! کمی عاقل باشم و با چشمان باز به دنیا نگاه کنم. و یادم بیاید از ۶ ماه اول نازبانو که بغل کردن مکررش باعث کمردردم شد. و یادم بماند از تنهایی بزرگ کردنش. و اینکه فردا روز گیر ۲ بچه خواهم شد به جای یکی! وقتی قرار است فقط من مسئولش باشم. به جوانیم سوگند که بچه دیگری نمیخواهم!
درباره این سایت