یه این هفته رو یه نفس راحت کشیدم و نرفتم خونه اونها. از شنبش همسر گیر داده هر شب که بریم اونجا، مامانم دلش برا نازبانو تنگ شده. امشبم الان باز گیر داده. بابا نمیخوام برم. از اون ور میترسم اینو بگم ، بگه با نازبانو تنها میره که اصلا نمیخوام عادت کنه. الان خودش که تنها راهشو میگیره مثل بز میره، همین مونده نازبانو رو هم ببره.
خب من دردم رو به کی بگم. به کجا پناه ببرم. اصلا دیدن اونا حال منو بد میکنه. حالا شمای از همه جا بی خبر بیا بگو چه عروس بدی هستی تو! ولی من فقط دنبال حفظ حریم ها در حداقل روابطم، همین.
درباره این سایت