رفتیم مسافرت. ۹ روز. برگشت تو قم رفتیم دیدن دوست همسر که طبق معمول دعوا کردیم.
از پریروز سرما خوردم. شب رفتیم خونه بابام. همسر رفت کاری انجام بده که زود تموم شده بود و رفته بود خونه ننش. وقتی اومد از این رو به اون رو شده بود! و سرسنگین
خلاصه دیروز سرماخوردگی به اوجش رسید. عصر که بیدار شد از خواب میگه پاشو بریم مهمونی. منظورش همون عفریته، خواهر بزرگشه. منم گفتم مریضم و حال ندارم. بهانه گیری میکرد و چون منم ساکت نمینشستم یه صحنه پاشد که منو بزنه. ولی من بیشتر خندم گرفته بود. خیلی تابلو عوض شده بود از دیشب. بهش گفتم تو اینطوری هستی نرو اون ور! دیشب که خوب بودی !رفتی معلوم نیست چی گفتن بهت اینجوری شدی! خلاصه تنهاپاشد رفت.
شب زنگ زدم که بیا حالم بده و اومد. و حالش خیلی بهتر شده بود! هه! خونه ننش بود.
از صبحم پا شد به جمع و جور. منم بهترم امروز. انشالا فردا میرم شهرستان و اونم خدا رو شکر برا کارش نمیتونه بیاد. فک کنم میخواد بدون من از خانوادش پذیرایی کنه. آخ اگه این کارو بکنه! دیگه عمرا پامو طرف اونا بزارم. میگم شما رسما منو نادیده میگیرین. دلیل نداره بیام. شایدم این کارو نکنه.
صبح که داشت جمع میکرد داداش کوچیکش زنگ زد که بیاد عید دیدنی. گف داریم جمع میکنیم. فک کنم بدش نمیاد نیان که مثلا جاری ها همو نبینن! به جای اینکه خداشو شکر کنه که جاری ها با هم خوبن. والا من کلا اشتیاقی به فامیلش ندارم. حتی اگه جاری ای باشه که باهش خوبم و اونا سر این حرص میخورن.
الانم یه ساعت نشسته بودم تو تلگرام با اون یکی جاری غیبت میکردیم. هرچیم میگن با جاری نزدیک نشو، اما دل هر دومون پر بود. کلی گفتیم تا خالی شیم.
یکی از جاری ها که مدعی بود شده با دعوا جمعه نمیره خونه مادرشوهر رفته بود! به خواهرشوهرا سلام نکرده بود و بدون خداحافظی اومده بوده.
امشب ما رفتیم. یعنی تا آقای همسر اومد و رفتیم شد ۱۱ و نیم. نازبانو بغل من بود. نه دست داد نه روبوسی کرد. فقط نازبانو رو بوسید. من که همیشه شوتم تو بدجنس بازی، اصلا نفهمیدم به قصد اینکارو کرده. شاد و خرم رفتم تو. بعد که یکم گذشت و رفتارشو دیدم و همونجا فکر کردم تازه گرفتم چی شده و باد کردم
دارم براش! همچین بکنم که آرزوی روبوسی با منو داشته باشه!
امشب طبق تصمیم قبلی نرفتم خونه مادرشوهر. اما همسر رفت. بدون بحث و . حتی گفت بزارمت خونه مامانت که برای جلوگیری از حساسیت های احتمالی گفتم نه
جاری ها هم نرفته بودن. شوهراشونم! الان تازه من بی عرضه ترینشونم
همسر که رفت دلم برا نازبانو سوخت. حاضر شدم و با هم رفتیم کلی تو پاساژا گشتیم. دخترم کیف کرد. وقبل از اومدن باباش اومدیم خونه
خدا رو شکر فعلا به خیر گذشته. جمعه هم عروسی قوم پدرشوهر دعوت بودیم که ما جاری ها طبق تصمیم قبلی نرفتیم. و چه بهتر! نه بزن و برقصی بوده نه برنامه ای! طرف مردها شعبده بازی بوده و زن ها مولودی!
امروز همسر گوشی را برداشت و به مادرش زنگ زد. صدای خواهرشوهر کوچیکه را که شنیدم اعصابم به هم ریخت و بیشتر فهمیدم که نیاز دارم جمعه نرم اونجا! برای این جمعه که همسر مخالفتی نکرد. اما جمعه بعد را خدا داند. خدا کنه اینم به خیر بگذره. بعدشم که انشالا میریم مسافرت و . یه مدت چهرشونو نبینیم! والا خب!
اوففف! نمیدونین چه خبره!
خلاصش اینکه در طول هفته ای که گذشت همسران گرامی ما جاری ها اصلا به روی مبارکشون نیاوردن رفتار خواهر دیو صفتشون رو. ولی امشب از ۸ همسر رفته که جلسه گذاشتن برا حل همین موضوع. و به من گفته برا تقسیم زمین بابا میرم گوش دراز هم خودشه.
حال من که اصلا خوب نیست. جاری ها نگرانیم چه خوابی برامون دیدن. هرچند که میدونیم هیچ غلطی نمیتونن بکنن.
این چه زندگیه آخه! اَه!
عرضم به حضورتون که دیشب تا ۱۲ شب بازارگردی داشتیم که دست خالی برگشتیم. امروزم ساعت ۱۱ بیدار شدیم و بعد صبحانه تصمیم به خانه تکانی گرفتیم. همسر سقف ها رو تمیز کرد و ظرفا روشست و منم چند تا کابینت اشپزخونه. بعد خواب رفتیم خونه مادرشوهر و جزءمعدود زمآنهایی که خیلی با هم خوش و خرم بودیم تا .
تا اینکه دیو خواهرشوهر بیدار شد. آقا دعوایی شد بیا و ببین. یعنی سر کار نکردن عروس ها بود. بعد خدا رو شکر برادرشوهرم از زنش دفاع میکرد. آقای همسر اول اومد طبق معمول طرف مردها رو بگیره که باید خجالت بکشن که مردا کار خونه بکنن که مادرشوهر گف نه زن و مرد نداره. و بعدش همسر هم گف کار خونه مال دختر خونه است. و دادهایی میزد دیو که بیا و ببین.
من که نازبانو رو برداشتم بردم تو دستشویی که کمتر بشنوه. فقط نگرانم که اول حواسم نبود و بچم تو آشپزخونه بود محل دعوا
ما عروس ها هم خانم وار یک کلمه نه جواب کسی رو دادیم، نه دهن به دهن کردیم. الانم بی خوابی زده به سرمون. پوفففففف
یه این هفته رو یه نفس راحت کشیدم و نرفتم خونه اونها. از شنبش همسر گیر داده هر شب که بریم اونجا، مامانم دلش برا نازبانو تنگ شده. امشبم الان باز گیر داده. بابا نمیخوام برم. از اون ور میترسم اینو بگم ، بگه با نازبانو تنها میره که اصلا نمیخوام عادت کنه. الان خودش که تنها راهشو میگیره مثل بز میره، همین مونده نازبانو رو هم ببره.
خب من دردم رو به کی بگم. به کجا پناه ببرم. اصلا دیدن اونا حال منو بد میکنه. حالا شمای از همه جا بی خبر بیا بگو چه عروس بدی هستی تو! ولی من فقط دنبال حفظ حریم ها در حداقل روابطم، همین.
خیلی آروم پناه میارم به وبلاگم. حال روحیم بیحاله! اما به خاطر نازبانو بلندشدم. ظرفا رو شستم. غذا گذاشتم(عدس پلو) لباسا رو جمع کردم. یه سری رو ریختم ماشین لباسشویی. یه سری که مال نازبانویه باید برم بندازم تو وایتکس و بعدم ماشین.
چند تا کابینتو نازبانوجان ریخته بیرون. و من فقط بهش لبخند زدم و خندیدم. آخه این کابینتا تکی هست و نمیتونم ببندمشون. خب اونم حوصلش سر میره! وسایل کیکو برده و پخش اتاقش کرده. یه سری جلوی تی وی ریخته و الانم داره جلوی تی وی موزش رو نوش جان میکنه. خدا کنه نماله جایی. نمیدونم چرا اینقدر عاشق اینه که خوراکی هاش رو بماله به همه جا.
پریشب علی رقم میل باطنیم یه درد و دلی با همسر کردم. بهش گفتم که علت اینکه از فلان کار بدم میاد اینه که خاطره خوبی ندارم. اثرش؟ هه! به نصف روز نرسیده تکرار کرد و فقط گفت اون فکرا رو از سرت بریز بیرون! یادش که میفتم دلم میخواد زار بزنم. اصلا درکم نمیکنه .
جمعه عروسی قوم شوهر دعوتیم. سه شنبه جاری ها میرن کاشت ناخن. جاری کوچیکه اولین عروسیه قوم شوهره که میخواد بیاد و میخواد خودشو بکشه. من؟ اصلا حوصله سخت گیری ولسه مراسم ها رو ندارم. دلم میخواد خودم شاد باشم. ولی فکر به جاری ها بهم استرس میده. گرچه سعی میکنم خودم باشم و ریلکس و هی با خودم میگم اصلا مهم نیست که اونا خیلی قشنگ تر بشن و من معمولی. من خودمم. خودِ خودم. ولی خب بازم استرس میگیرم یکم. ریشه جلوی موهام که دراومده بود رو حنا زدم. امیدوارم ضایع نباشه. به جاری هام گفتم که لباسی که تو نامزدی جاری کوچیکه پوشیدم میپوشم که با لباس عروس نازبانو سته. ولی فکر کردم که احتمالا لباس نازبانو کوچیک شده و اون لباس رو همه فامیلشون دیدن. یه لباس دیگه دارم که فقط مادرشوهر و خواهرشوهرا دیدن. و با یه پیراهن نازبانو سته. گفتم با خودم اونو بپوشم. با کفشای تازه که خریدم همرنگه. فقط پاشنه کفشا کمه و تو عروسی همه با کفشای پاشنه ۱۰ سانتی! خلاصه دقیق نمیدونم چه کنم. حالا نظر آقای همسر رو بپرسم تا ببینم چی میشه.
دیروز خنده خنده به عمم توپیدم و الان دارم فکر میکنم که آیا گناه داشت؟! خودم که میگم نه! چون به نظرم بی شعوری هم حدی داره!
این عمه من چندین پسر و دختر داره. شوهرشم خیلی وقته فوت شده. بنده ۲ تا عمه دارم. یکیشون آدم بدی نیست و با خودش و بچه هاش رفت و آمد داریم. اما اون یکی که الان هم دارم راجع بهش صحبت میکنم از اول ازدواج مادرم نهایت خواهرشوهری و آزار و اذیت رو میکرده. و البته الان داره نتیجش رو می بینه! دختر و پسرهاش با هم دعوایین و .
خلاصه، ۲ تا دختر آخریش، یکی دو تا دختر داره و اون یکی ۱ پسر و دیگه هم بچه نمیخوان. سری قبل این عمه ما به یک عزیزی گیر داد که ۲ تا دختر داری و الان باید یه پسر بیاری! عزیز ما هم گفت چرا به دختر خودت نمیگی که ۲ تا دختر داره و . خلاصه ساکت شد. دوباره این سری رو کرد به عزیز ما و اگه میخوای بیاری الان وقتشه! منم با خنده گفتم چرا به دختر خودتون نمیگین(همون که یه پسر داره و دیگه بچه نمیخواد) گف میگم گوش نمیده. منم با خنده گفتم آره دیگه دختر خودتونه مثل خود شما زورش زیاده که تونسته به حرفتون نکنه! و بعدش هم کلی سعی کردم حالیش کنم که هر کی دوست داره بچه بیاره هر کی میخواد نیاره. ما رو سننه؟!
یکم سعی کنیم تو جوونی درست برخورد کنیم و رو خودمون کار کنیم که اخلاقای بدی مثل فضولی، حسادت، دخالت و . نشه ذات همیشگی و رفیق پیریمون!
امشب انشالا میریم عروسی. نازبانو شانس من نمیخوابه:ا نمیدونم چیکار کنم. دستمال مرطوب هاش رو برداشته و داره بازی میکنه. میترسم مثل اون روز که مهمون داشتم تا ۷ نخواد بخوابه. کاش بخوابه و سرحال شه و تا اون موقع بیدار شه.
لباسم؟ از آخر قرار شد مشکی پولکیم رو بپوشم و نازبانو هم همون لباس عروسش. کفش مشکی پاشنه دار هم ندارم. چه کنم؟ آیا شب که بریم بیرون چیزی می یابم؟ دعا کنین یه چرم خوشگل پیدا کنم و سریع بخرم و بپوشم. نازبانو که نمیخوابه. پاشم برم نمازمو بخونم و آماده شم برا لاک زدن. آیا لاک قرمز با پیراهن مشکی خوشگل میشود؟
دارم از غصه می میرم سرم درد گرفته. نمیدونم چطور بخوابم.
هر سری همسر تنها بره خونه مادرش ما یک بدبختی جدید خواهیم داشت.درد و بلای بدبختی های قبلی بخوره تو سر من!
رفتیم ختم فامیلش. بعد مراسم اومدم خونه پیش نازبانو و همسر با پدر و مادر و برادرش رفتن سرخاک. بعدش یه ساعت رفته بود خونه ننش و .
دیگه روزه نمیگیره! تا پارسال مینشست اونا رو نصیحت میکرد، حالا اونا بهش درس دادن به خدا بغضم میگیره. دو سال تنهایی میگرفت. امسال که من میخوام تا جایی که بشه روزه بگیرم یهو به گفته خواهرش فهمیده که روزه ضرر داره
خدایا اینو کجای دلم بزارم!!!!
چند وقت پیش توی ماشین بودیم که تعریف کرد فلان همکارش را دیده و پرسیده قصد بچه دوم را ندارید؟ گفته که با وجودی که همه کارهای بچه با خانمم هست ولی میگه بیا بریم تو کار دومی.
حرفش باورم نشد! نه اینکه بگویم دروغ میگوید! نه! ولی اینقدر به عنوان وظیفه از کارهای من میگوید و تازه همیشه شاکی است که خیلی بد کارهایم را انجام میدهم که باورم نشد. یعنی خواست از من تعریف کند؟یا چه؟!!!!
منظورش هر چه که بود به حال الان من توفیری ندارد. شب دوستان به تئاتر می روند و ازش خواستم ۲ ساعتی نازبانو را نگه داردتا من هم بروم. قبول نکرد! به همین سادگی! و من در بلاهت خودم در اصرار به بچه دوم مانده ام! و دارم کم کم به این نتیجه می رسم که قید این اصرار احمقانه را بزنم! کمی عاقل باشم و با چشمان باز به دنیا نگاه کنم. و یادم بیاید از ۶ ماه اول نازبانو که بغل کردن مکررش باعث کمردردم شد. و یادم بماند از تنهایی بزرگ کردنش. و اینکه فردا روز گیر ۲ بچه خواهم شد به جای یکی! وقتی قرار است فقط من مسئولش باشم. به جوانیم سوگند که بچه دیگری نمیخواهم!
هی گروه های تلگرام رو بالا پایین میکنم و می میرم تو اینستا و میام بیرون. اما هیچی سنگینی غم دلم رو کم نمیکنه. یک آدم چقد باید بیچاره باشه که احساس کنه فقط با مردن یک نفر دیگه میتونه خوشبخت باشه! دقیقا حسی که من دارم و آرزوی مرگ همسر رو دارم. چون هیییچ راهکاری به ذهنم نمیرسه و خستم.
یعنی میدونه چچچچچقدر داره منو آزار میده و چقدر ساده این کار رو میکنه؟!
امروز روز سومیه که دارم تلاش میکنم فقط موقع خواب عصر و شب ، به نازبانو شیر بدم. از خواب که پا میشه میزارم هر چقدر خواست شیر بخوره و بعد میره تا نوبت خوابش. مرتب بهش خوراکی هایی که دوست داره میدم. براش کباب درست میکنم یا گوشت قل قلی و میدم دستش. کیک. و نخود و کشمش و پسته و .
دو روز اول بهتر بود. امروز از صبح چند بار گیر داد که حواسش رو پرت کردمو چیزای دیگه بهش دادم. اگه بتونم یه دو هفته این روند رو ادامه بدم انشالا میرم سراغ شیرخوردن های شبش.لطفا برام دعا کنین که موفق باشم و راحت کنار بیاد.
فقط نمیدونم فردا چی براش درست کنم! بچه ها چی دوست دارن که راحت بخوره؟ با میل و جایگزین شیر بشه براش؟
دیروز ظهر صبر زرد زدم و نازبانو شیر نخورد و تو بغلم خوابید. تا شب حسسسابی سیرش کردم. شب هم خودش روشو کرد اون ور و خوابید. یه بارم نصفه شب بیدار شد که نخورد. فکر کنم چون بو و مزشو میداد.
صبح دلم داشت میترکید. فهمیدم نمیتونم از شیر بگیرم. ظهر که باباش اومد رفتم دوش گرفتم و شیر دادم و راااحت خوابید.
موقع خواب میدم و روز نه که غذا بخوره تا ۲ سال
درباره این سایت